کاروان

" عکس " - داستان کوتاه

: حاضری چند عکس خوشگل  ازت بگیرم بزنم دیوار مطب !؟

این را دکتر پوست و زیبایی که دوست قدیمی و شوخم بود بهم گفت و منتظر جوابم شد . با اینکه چهره ی زیبایی نداشتم ولی با حرف دکتر با خود گفتم شاید اعتماد بنفسم کمه ودر درونم رقصی به پا بود که نپرس  ! سرخ شدم و از اظهار لطف او بخود بالیدم . برای اینکه تواضعی به خرج داده باشم گفتم  : حالا  ! بمونه برای بعد !  آخه عکس من کجا و مطب تو کجا ؟ ........ چندین روز بهم مهلت داد . حسابی بخودم رسیدم و با ماسک و مالیدن آب میوه رنگ و رخم را شاداب نمودم . کارهایی که قبلا  اهمیتی نمیدادم و البته دور از چشم دیگران  انجام میدادم . انگار دنیایم عوض شده بود . یک ژست چون مهمانی ناخوانده به صورتم تشریف آورده بود که دست خودم نبود و مثل کرمی روی چهره ام برق میزد . به مطبش رفتم و گفتم : حاضرم ! دکتر چند عکس از تمام رخ  - نیمرخ و سه رخم گرفت . عین همان عکسهایی که از سارقان و جانیان می گیرند و ضمیمه ی پرونده می کنند و در ادامه گفت : از همکاریت بینهایت ممنونم هیشکی حاضر نمیشد چنین همکاری صمیمانه ای با من بکند . و من از فرط خوشحالی روی پا بند نبودم . بعد با خنده گفت : هفته ی بعد عکسهایت روی دیواره و بعضی مجلات ! ......... هفته ی بعد با عده ای از دوستان و فک وفامیل که هیچوقت از زیبایی چهره ام حرفی نمی زدند با یک قوطی شیرینی رفتیم مطب دوستم . قبل از اینکه وارد اطاق دکتر بشم و شیرینی را تقدیمش کنم نگاهی به دیوار سمت راست انداختم . همه جا پر از عکس های چند زاویه ای من بود . خود خودم بودم . اما یکهو پاهایم سست  و بسته ی شیرینی در دستم کج شد .زیر تمام عکسها با خطی درشت نوشته شده بود : عکس دماغ ....... ( قبل از عمل جراحی ) و در دیوار مقابل آن در سمت چپ عکسهای زیبای چند نفر دیگر از زوایای مختلف بود که زیرش نوشته بود  : بعد از عمل جراحی ! شلیک خنده ی دوستانم تمام حاضران در مطب را از جا پراند .

+   کبرا پورپیغمبر ( آذر ) ; ۱٢:٥٠ ‎ق.ظ ; ۱۳٩٠/٦/٢٧

design by macromediax ; Powered by PersianBlog.ir